وقتی اسمت را می‌نویسند زائر ذخیره یعنی تا طلبت به اوج نرسد دعوتت قطعی نمی‌شود. یعنی باید تشنه‌تر از این حرف‌ها باشی و بیتاب و بیقرارتر. ذخیره بودم اما. به لطف و مهر راهم دادند.


دوشنبه، کاظمین: دو سه ساعتی مانده به غروب راه می‌افتیم سمت حرم. سر پیچ می‌ایستیم به سلام. آسمان ترکیبی است از ابر و خورشید و شعاع پرفروغ دو گنبد. باران هم نرم‌نرم می‌بارد و با قطره‌های اشک می‌آمیزد. با خودم فکر میکنم شعر یعنی همین. آنجا که می‌رسیم. سر روی ضریح مطهر می‌گذارم و می‌گویم آقاجان، و بیشتر خطابم به امام کاظم است که در مشهد دلم عجیب بی‌قرارش بود، دلم برایتان خیلی تنگ بود. ممنونم که راهم دادید.

شب بعد از شام، دوباره به حرم می‌رویم. حالا خلوت‌تر است و شوق‌انگیزتر. گوشه‌ای رو به ضریح می‌ایستم. اجازه می‌خواهم برایشان شعر بخوانم. زیارت‌نامۀ غیر معمول من است در حرم‌ها. برای خودشان دستم تهی است. اما شعرهای امام رضا را برایشان می‌خوام و بعد به ذهنم می‌رسد شعر شهادت حضرت فاطمه را هم چه در اینجا و چه در هریک از حرمها بخوانم. آرام آرام زمزمه‌اش می‌کنم. می‌رسم به بیت آخر:

دارد امید آمدن آخرین سوار

هرکس به سوگ ماتم آن بی‌نشان نشست


بغضم می‌ترکد. حسی در من قد می‌کشد که باید پیش خودم نگهش دارم.


سه‌شنبه، سامرا: اینجا برایم حکم خانه را دارد. در هر حرمی همین قدر راحتم و آن را خانۀ خودم می‌دانم. اما سامرا با آن غربتش جور دیگری خانه است.  بعد از زیارت، می‌روم آنجا که خواب دیده بودم خودم و مرضیه را. به شوق و لبخند نگاه می‌کنم به جایی که نشسته بودیم در کنار هم و دست در دست هم. 


ادامۀ سه‌شنبه، کربلا: قبل از غروب نزدیک بین‌الحرمینیم. مداح سلام می‌دهد و دلها را به مأوای اباعبدالله خوش‌آمد می‌گوید. همه چیز، در و دیوار، زمین و زمان، جسم و جان، اشک است و اشتیاق.

در حرم دنبال صحیفۀ سجادیه می‌گردم. صحیفۀ خودم را مشهد جا گذاشته‌ام. به توصیۀ دوستی، ترجیح می‌دهم این بار به عوض دعاهای صدمن‌یک‌غازِ خودم، زیر قبه، دعاهای معصومان را بخوانم و چه چیزی بهتر از صحیفه؟ در قفسه‌های کتاب، صحیفه‌ای نیست. از خادمها سراغش رامی‌گیرم اما آنجا صحیفه ندارند. هتل که می‌رویم از مدیر ایرانی هتل درخواست صحیفه می‌کنم. اما دریغ از اینکه حتی به فکرشان رسیده باشد لابه‌لای کتابهای شهید و شهادت، صحیفه هم بگذارند. به امام می‌گویم: آقای من، می‌خواستم ابیات شورانگیز فرزند بزرگوارتان را در اینجا بخوانم. اما صحیفه‌ای پیدا نمی‌کنم. می‌شود کمکم کنید آقا؟


چهارشنبه، کربلا: قرار است عصر همایش ا.حلی مِن عسل در بعثه برگزار شود تا بچه‌ها دل‌نوشته‌هایشان را بخوانند. قدری با خودم کلنجار می‌روم که من هم چیزی ارائه بدهم یا نه. جایزۀ نویسندۀ دل‌نوشته‌ای که برگزیده شود، یک انگشتر دُرّ نجف است. من، هم دُرّ دارم و هم انگشتری دُرّ. به طمع آن نیستم. فقط فکر می‌کنم شاید دلی پر بکشد و من هم اندک اجری ببرم. دست آخر شعری به مدیر هتل می‌دهم. از لحن صحبتش پیداست که قرار نیست در انجا این شعر خوانده شود. خیلی برایم فرقی نمی‌کند. اما بعدترش که باز می‌بیندم می‌گوید آماده باش که شاید صدایت کنیم. یک‌دفعه دل‌آشوبه به جانم می‌افتد. احساس بدی دارم. نوشتۀ بچه ها را می‌بینم که تقریبا هفت هشت‌تایی هست. خودم را می‌رسانم حرم. به امام می‌گویم: آقا غلط کردم. نکند این کارم حکم معامله داشته باشد، که شعر شما را بخوانم و جایزه بگیرم. من که دنبال جایزه از دست غیر نیستم. من عنایت شما را می‌خواهم.  به جز آن هم گمان نمی‌کردم کسی در همایش شرکت کند. نکند من جای بقیه را تنگ کنم؟ حس و حال خوبی ندارم. می‌شود کاری کنید شعرم را نخوانم؟ که صدایم نکنند؟

وقت همایش مسئول برگزاری می‌گوید: در هر همایش دو نفر برگزیدۀ دل‌نوشته داریم. این هفته آقای فلانی و خانم فلانی‌اند. اسم من را نمی‌خوانَد. نفس راحتی می‌کشم که صدا نشدم. بعد از اینکه آن دو نفر نوشته‌هایشان را می‌خوانند، آقای مسئول می‌گوید: اما این بار یک نفر را هم اضافه‌تر صدا می‌کنیم که شعری نوشته است. بعد هم مرا صدا می‌زند. حداقل خیالم راحت است که جا بر کسی تنگ نکرده‌ام. بعدترش می‌گوید: امسال به جای انگشتریِ دُرّ، انگشتری هدیه می‌دهیم که نگینش سنگ قبر امام حسین است؛ سنگی که هفتاد سال عوض نشده بوده و بعد از تعویض، تکه‌هایی از آن در اختیار بعثه و ستاد عتبات قرار گرفته.  دلم می‌لرزد. آنچه هدیه می‌گیرم چیزی نیست که بشود ارزش و قیمت برایش تعیین کرد. این هدیه‌ای است که در تمام دلتنگی‌های بعد از سفر مونس من است. آن انگشترِ با نگین نور را همان جا از قاب در می‌آورم و دستم می‌کنم.

بعد از همایش از مسئول فرهنگی بعثه سراغ صحیفه می‌گیرم. پیش خودم مطمئنم که اینجا دیگر صحیفه موجود است. آقای مسئول تمام قفسه‌های کتابخانه را از بالا تا پایین نگاه می‌کند و می‌گوید: نیست. دلم می‌گیرد از این همه غربت و مهجوریت صحیفه.

شب برای نماز مغرب و عشا به حرم امام حسین(ع) برمی‌گردم. برای برداشتن مهر به طرف یکی از قفسه‌ها می‌روم. کتاب سفیدی به من چشمک می‌زند. نزدیک که می‌شوم صحیفۀ سجادیه است با ترجمۀ فارسی. باورم نمی‌شود. کتاب را برمی‌دارم و عاشقانه در بغل می‌کشم و می‌بوسم. بعد از نماز با چند عرب که در صف نماز کنارم نشسته بودند هم‌صحبت می‌شوم. از قطیفِ عربستان آمده‌اند. یکی‌شان می‌گوید چند روز دیگر به مشهد می‌آییم برای زیارت امام رضا. دولت سعودی اجازه نمی‌دهد به ایران سفر کنیم. برای همین هم هروقت دل‌تنگ امام رضا می‌شویم، از عراق به ایران می‌رویم. از آنها میخواهم سلامم را به رسول الله برسانند. می‌گویم: به ایشان بگویید سمیه سادات مشتاق زیارت شماست و شما هم که کریم‌ترین آفریدهٔ خدایید. پس به کرامتتان سمیه را دعوت کنید. حس می‌کنم بی‌حکمت نیست که کنار این چند نفر نشسته‌ام. دلم می‌لرزد از شوق اینکه قرار است پیامم به رحمة للعالمین برسد.

بعدتر می‌روم گوشه‌ای دنج زیر قبه می‌نشینم و صحیفه می‌خوانم. شیرین‌ترین و شعرترین حال تمام سفرم همان لحظات است. دعاهای زیادی می‌خوانم. آنقدر که آرام می‌گیرم. دلم نمی‌خواهد رو به خستگی بروم و از آن حال خوش دور شوم. برای همین ادامۀ دعاها را وامی‌گذارم و صحیفه را در یکی از قفسه‌ها به خیال خودم با نشان و پنهانی قرار می‌دهم تا فردا باز دعاهای باقی‌مانده‌اش را بخوانم. غافل از اینکه فرصت، همان بار داده شده و فردایش هرچه بگردم، دیگر صحیفه را نمی‌یابم.

جایت خیلی خالی است سردار

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بیدل بدیم

همچنان مهر تواَم مونس جان است که بود

هم ,صحیفه ,امام ,می‌گوید ,می‌کنم ,دلم ,بعد از ,را بخوانم ,را به ,که در ,است که

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

استحاله ی ذهنی novinirana بوستر پمپ پایگاه خبری آبادان نصب و ساخت اسکلت فلزی تمدن سیاه خلاصه کتاب حقوق مالکیت فکری میرحسینی وبلاگ تخصصی در حوزه گیم فرش ماشینی چشم خدا