شب‌های روشن



خون‌بهای من خدای است او مرا

می‌برد بالا که الله اشتری

خون‌بهای من جمال ذوالجلال

خون‌بهای خود خورم کسب حلال

 

علیرضا شجاع نوری چه خوب گفته بود که امروز همه ناراحت‌اند، جز خود او.

از صبح یکریز بغض کرده‌ام و بغض ترکانده‌ام. از صبح هی دلم می‌خواست کسی بگوید خبر صحت ندارد

شهادتت مبارک حاج قاسم دوست‌داشتنی و بی‌ادعا

 


چهارشنبه‌شب: خستۀ کارهای روزانه‌ام. می‌دانم اگر حالا که هشت و نه شب است بخوابم یک و دو هم بیدار می‌شوم و بعدتر روزم را به کسالت و خستگی و خواب‌آلودگی می‌گذرانم. از طرفی هم توان کار و مطالعه‌ای ندارم. می‌نشینم پای لپتاب و اتفاقی روی فایلی کلیک می‌کنم. روز واقعه است و من مردد برای چندمین بار نگاهش کردن در طول این سالها، می‌پرسم: رزق امشبم این است؟ تصمیم می‌گیرم ببینمش و از همان آغاز، از همان نجوای آیا کسی هست مرا یاری کند، هق‌هق می‌زنم.

 

جمعه‌صبح: بر خلاف روزهای قبل که شوق و شور و نیرویی بیدارم می‌کرد، صبح زود جلسۀ حسینیه را خواب می‌مانم. طوری بیدار می‌شوم که اگر بروم به انتهای مجلس می‌رسم. دلم می‌گیرد. می‌پرسم: آقا چه بدی از من سر زده که لایق قدم گذاشتن به مجلس ذکرت ندانستی‌ام؟ ناراحتی‌ام را سعی می‌کنم با سابیدن کابینت‌ها و ظرف‌ها فروبنشانم و ذهنم همچنان درگیر است که مگر خطایم چه بوده؟ تلویزیون را روشن می کنم. سخنران شبکه، از اخلاق حسینی می‌گوید که شرطش کینه نداشتن است. یادم می‌افتد به شب قبل که با خودم می‌گفتم اگر صبحِ حسینیه اگر میم و همراهانش را دیدم مودبانه و محترمانه همراهشان نمی‌شوم تا بدانند دلی شکسته و فاصله‌ای عمیق و پرنشدنی برجای مانده. یادم می‌افتد که قدری قبل‌ترش رو به ضریح امام اشک می‌ریختم و می‌گفتم: یادتان هست که با من وعده کرد و با دیگری به جا آورد؟ می‌گفتم نمی‌توانم ببخشمش تا زمانی که این همه رنج در من است. مگر آنکه جوری جبران شود که رنجم دور شود و بتوانم ببخشمش. 

شبکۀ تلویزیون را عوض می‌کنم. باز هم همان صحبت است. می‌گویم: اقا جان، از من این را می‌خواهید؟ اینکه ببخشمش؟ اینکه دلم به دور از هر به دل گرفتن و عملم به دور از هر بروز دادنی باشد؟ لحظه‌ای در دلم آشوب می‌شود. فکر اینکه امام چنان عزیزش می‌دارد که نمی خواهد هیچ حق‌الناسی بر گردنش باشد. فکر اینکه من باید رنج را بر دوش بکشم، آن هم بی آرامش دست منتقم خداوند. با خودم می‌گویم چه فرقی می‌کند. دلیلش هرچه که باشد، اگر مولایم از من چنین می‌خواهد چرا انجامش ندهم؟ می‌گویم بخشیدمش حسین جان، به عشق تو بخشیدمش، بی چشم‌داشت جبران حتی.

شنبه صبح: صبح، زودتر از روزهای قبل می‌دوم طرف حسینیه، زودتر از اینکه خواب از چشم شهر رفته باشد. دلم نمی‌خواهد جاماندۀ قافلۀ عزاداران حسین باشم. همه جا، تمام پرچم‌های یا حسین به اشک می نشاندم. دلم می‌خواهد دندانۀ سین سلام بر حسین می‌بودم؛ همان قدر بی‌واسطه، همان قدر نزدیک. مردم روضه‌خوان نمی‌خواهند. هر یا حسین برایشان روضه‌ای است جان‌سوز؛ نوحه‌خوانش نوای نالۀ عطشان علی اصغر. جمعیت فرو می‌رود در حسین آرام جانم، حسین روح و روانم».
با جمعیت دم می‌گیرم و می‌گویم به خدا که همین است؛ به خدا که حسین آرام جان است. چه نادار است آنکه مهرش را در دل ندارد.
الهی، همۀ دنیا را از من بگیر، مهر علی و فرزندانش را نه؛ که بی محبتشان هیچم

 

بعدنوشت:
ممنون می‌شوم یک نرم‌افزار خوب برای مدیریت برنامه‌ها به من معرفی کنید. چیزی که بشود روی دو تا سیستم جداگانه نصب شود و در هر سیستمی که تغییرش دهی در سیستم دیگر هم تغییرات اعمال شود


اینکه ریز و درشت حادثه‌ها سیلی بنیان‌کن بشود تا امید و انگیزه و شور و شادمانی را به چشم بر هم زدنی از دلت برکند و ببرد و تنها تخته‌پاره‌های خاطرات گذشته را در تو بر جای بگذارد، اینکه در جواب هر پرسشی از احوالت، بگویی چیزیم نیست یا هر چیزی بگویی، هر فرعی را بیان کنی تا اصل را نگفته باشی، لبخند را نشان دهی تا درد را نهفته باشی. اینکه از بهمن سال گذشته تا الان سنگین‌بار باری باشی که هیچ چیز و کسی تو را آرام و آسوده نکند.

حتی نمی‌توانم درست توصیفش کنم. حال غریبی است که هر روز تنها در من گسترش یافته. شبیه وقتی بودم در کلاس ورزش که باید با قدرت بندها را می‌کشیدیم و دستهایم اهسته آهسته رو به ضعف می‌رفت و حس می‌کردم الان است که بندها از دستم در برود. گفتم خدایا حالم این‌طورهاست؛ مثل این لحظه‌های مقاومت، تلاش برای نگه داشتن بند بندگی. ناتوان‌تر از آنم که بی مدد تو این رشته را نگه دارم. دستم را نگیری افتاده‌ام.

صبح‌های تیر و خرداد امسال گاه بی‌انگیزه‌تر از همیشه از خواب برمی‌خواستم و می‌اندیشیدم که با کدام انگیزه و اشتیاق صبحم را به شب برسانم؟ تنها دلیل معناداریِ زندگی‌ام، تنها رشته‌ای که در تمام روزها و شب‌ها مرا به زندگی متصل می‌کرد، مهر علی(ع) و فرزندانش بوده و هست.

نیت کرده بودم محرم را از همۀ غم‌ها و غربت‌ها و غروب‌ها به حسین پناه ببرم. نیت‌ کرده بودم تا برایش بگویم که چطور تنها و یک‌تنه در برابر خم شدن زانوهایم ایستادگی کرده‌ام. نیت کرده بودم که بگویمش از تنها ماندن‌ها و دم نزدن‌ها. نیت کرده بودم که جلسۀ صبح‌های زود دهۀ اول محرم را در حسینیه باشم. من به کشتی نجات بودن حسین(ع) باور دارم. 

صبح زود حتی پیش از آنکه ساعتم زنگ بخورد بیدار شدم. انگار که بگویدم بیا. من هم به آمدنت منتظرم. خودم را رساندم به ذکر یا حسین. خودم را رساندم به ولا جعله الله آخر العهد منی یارتکم» خودم را رساندم به السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین» رساندم خودم را به سلام بر فرزندان و یاران حسین(ع).

لب گشودم که از حجم تنهایی بگویم که از نامردی‌ها و نامرادی‌ها بگویم، اما شرم کردم. انگار آغوش گشوده بود و می‌گفت: حتی با وجود داشتن من سمیه؟ من را داری و از تنهایی‌ می‌گویی؟ خواستم بگویم: ببینید چطور این راه پر لغزش را تاب آورده‌ام تا زمین نخورم، ببینید چطور این طوفان‌ها را دوام آورده‌ام. باز انگار آنجا بود و می‌گفت: خودت؟ بی مدد و عنایت ما؟ 

دوباره و دوباره غرق شدم در السلام علی الحسین. گفتم: نه تنها هستم و نه یک‌تنه تا هر زمان که شما را دارم. ممنونم که هستید اقا. چه خوب که دارمتان. چه خوب که در تندبادها تکیه‌گاه محکم مهر شما از آنِ من است. به خدا قسم که آرام جانید و روح و روان.
 

 


خواب دیدم ابوعلی سینا زنده است، یا من در زمان اویم. خانه اش مجلس درس بود. خانه‌ای با سبک سنتی با درهم و برهم کتابهایی که روی زمین و کنار دیوار روی هم چیده شده بودند. خود بوعلی هم از آن لباسها و کلاه‌های قدیمی به تن داشت و برای مردم سخن می‌گفت.

مجلس که تمام شد و همه رفتند، جلو رفتم و از ایشان پرسیدم: ببخشید شما قصد ازدواج ندارید؟

بعد هم بلافاصله برای اینکه شخصیتم حفظ شود گفتم: بین خانمها هستند کسانی که دوست دارند به همسری شما دربیایند، اگر قصدتان در تجرد ماندن نیست که به آنها بگویم.

بوعلی هم مهربانانه نگاهم کرد و گفت: در بین آن خانمها اگر کسی به خوبی شما پیدا شود، چرا قصدش را نداشته باشم؟

خواب با نگاهی عاشقانه از هردویمان به پایان رسید.

برای مادر و پدرم که تعریفش کردم، کلی خندیدند و گفتند بس که تو فقط به دنبال آدمها و زندگیهای اینطوری هستی و هی میخواهی طرف دانشمند و عالم باشد.


خلاصه اینکه من بسیار دوست می‌دارم به دیار باقی بشتابم. خوب نیست بیشتر از این شیخ‌الرئیسمان را بین حوریها تنها بگذاریم


وقتی اسمت را می‌نویسند زائر ذخیره یعنی تا طلبت به اوج نرسد دعوتت قطعی نمی‌شود. یعنی باید تشنه‌تر از این حرف‌ها باشی و بیتاب و بیقرارتر. ذخیره بودم اما. به لطف و مهر راهم دادند.


دوشنبه، کاظمین: دو سه ساعتی مانده به غروب راه می‌افتیم سمت حرم. سر پیچ می‌ایستیم به سلام. آسمان ترکیبی است از ابر و خورشید و شعاع پرفروغ دو گنبد. باران هم نرم‌نرم می‌بارد و با قطره‌های اشک می‌آمیزد. با خودم فکر میکنم شعر یعنی همین. آنجا که می‌رسیم. سر روی ضریح مطهر می‌گذارم و می‌گویم آقاجان، و بیشتر خطابم به امام کاظم است که در مشهد دلم عجیب بی‌قرارش بود، دلم برایتان خیلی تنگ بود. ممنونم که راهم دادید.

شب بعد از شام، دوباره به حرم می‌رویم. حالا خلوت‌تر است و شوق‌انگیزتر. گوشه‌ای رو به ضریح می‌ایستم. اجازه می‌خواهم برایشان شعر بخوانم. زیارت‌نامۀ غیر معمول من است در حرم‌ها. برای خودشان دستم تهی است. اما شعرهای امام رضا را برایشان می‌خوام و بعد به ذهنم می‌رسد شعر شهادت حضرت فاطمه را هم چه در اینجا و چه در هریک از حرمها بخوانم. آرام آرام زمزمه‌اش می‌کنم. می‌رسم به بیت آخر:

دارد امید آمدن آخرین سوار

هرکس به سوگ ماتم آن بی‌نشان نشست


بغضم می‌ترکد. حسی در من قد می‌کشد که باید پیش خودم نگهش دارم.


سه‌شنبه، سامرا: اینجا برایم حکم خانه را دارد. در هر حرمی همین قدر راحتم و آن را خانۀ خودم می‌دانم. اما سامرا با آن غربتش جور دیگری خانه است.  بعد از زیارت، می‌روم آنجا که خواب دیده بودم خودم و مرضیه را. به شوق و لبخند نگاه می‌کنم به جایی که نشسته بودیم در کنار هم و دست در دست هم. 


ادامۀ سه‌شنبه، کربلا: قبل از غروب نزدیک بین‌الحرمینیم. مداح سلام می‌دهد و دلها را به مأوای اباعبدالله خوش‌آمد می‌گوید. همه چیز، در و دیوار، زمین و زمان، جسم و جان، اشک است و اشتیاق.

در حرم دنبال صحیفۀ سجادیه می‌گردم. صحیفۀ خودم را مشهد جا گذاشته‌ام. به توصیۀ دوستی، ترجیح می‌دهم این بار به عوض دعاهای صدمن‌یک‌غازِ خودم، زیر قبه، دعاهای معصومان را بخوانم و چه چیزی بهتر از صحیفه؟ در قفسه‌های کتاب، صحیفه‌ای نیست. از خادمها سراغش رامی‌گیرم اما آنجا صحیفه ندارند. هتل که می‌رویم از مدیر ایرانی هتل درخواست صحیفه می‌کنم. اما دریغ از اینکه حتی به فکرشان رسیده باشد لابه‌لای کتابهای شهید و شهادت، صحیفه هم بگذارند. به امام می‌گویم: آقای من، می‌خواستم ابیات شورانگیز فرزند بزرگوارتان را در اینجا بخوانم. اما صحیفه‌ای پیدا نمی‌کنم. می‌شود کمکم کنید آقا؟


چهارشنبه، کربلا: قرار است عصر همایش ا.حلی مِن عسل در بعثه برگزار شود تا بچه‌ها دل‌نوشته‌هایشان را بخوانند. قدری با خودم کلنجار می‌روم که من هم چیزی ارائه بدهم یا نه. جایزۀ نویسندۀ دل‌نوشته‌ای که برگزیده شود، یک انگشتر دُرّ نجف است. من، هم دُرّ دارم و هم انگشتری دُرّ. به طمع آن نیستم. فقط فکر می‌کنم شاید دلی پر بکشد و من هم اندک اجری ببرم. دست آخر شعری به مدیر هتل می‌دهم. از لحن صحبتش پیداست که قرار نیست در انجا این شعر خوانده شود. خیلی برایم فرقی نمی‌کند. اما بعدترش که باز می‌بیندم می‌گوید آماده باش که شاید صدایت کنیم. یک‌دفعه دل‌آشوبه به جانم می‌افتد. احساس بدی دارم. نوشتۀ بچه ها را می‌بینم که تقریبا هفت هشت‌تایی هست. خودم را می‌رسانم حرم. به امام می‌گویم: آقا غلط کردم. نکند این کارم حکم معامله داشته باشد، که شعر شما را بخوانم و جایزه بگیرم. من که دنبال جایزه از دست غیر نیستم. من عنایت شما را می‌خواهم.  به جز آن هم گمان نمی‌کردم کسی در همایش شرکت کند. نکند من جای بقیه را تنگ کنم؟ حس و حال خوبی ندارم. می‌شود کاری کنید شعرم را نخوانم؟ که صدایم نکنند؟

وقت همایش مسئول برگزاری می‌گوید: در هر همایش دو نفر برگزیدۀ دل‌نوشته داریم. این هفته آقای فلانی و خانم فلانی‌اند. اسم من را نمی‌خوانَد. نفس راحتی می‌کشم که صدا نشدم. بعد از اینکه آن دو نفر نوشته‌هایشان را می‌خوانند، آقای مسئول می‌گوید: اما این بار یک نفر را هم اضافه‌تر صدا می‌کنیم که شعری نوشته است. بعد هم مرا صدا می‌زند. حداقل خیالم راحت است که جا بر کسی تنگ نکرده‌ام. بعدترش می‌گوید: امسال به جای انگشتریِ دُرّ، انگشتری هدیه می‌دهیم که نگینش سنگ قبر امام حسین است؛ سنگی که هفتاد سال عوض نشده بوده و بعد از تعویض، تکه‌هایی از آن در اختیار بعثه و ستاد عتبات قرار گرفته.  دلم می‌لرزد. آنچه هدیه می‌گیرم چیزی نیست که بشود ارزش و قیمت برایش تعیین کرد. این هدیه‌ای است که در تمام دلتنگی‌های بعد از سفر مونس من است. آن انگشترِ با نگین نور را همان جا از قاب در می‌آورم و دستم می‌کنم.

بعد از همایش از مسئول فرهنگی بعثه سراغ صحیفه می‌گیرم. پیش خودم مطمئنم که اینجا دیگر صحیفه موجود است. آقای مسئول تمام قفسه‌های کتابخانه را از بالا تا پایین نگاه می‌کند و می‌گوید: نیست. دلم می‌گیرد از این همه غربت و مهجوریت صحیفه.

شب برای نماز مغرب و عشا به حرم امام حسین(ع) برمی‌گردم. برای برداشتن مهر به طرف یکی از قفسه‌ها می‌روم. کتاب سفیدی به من چشمک می‌زند. نزدیک که می‌شوم صحیفۀ سجادیه است با ترجمۀ فارسی. باورم نمی‌شود. کتاب را برمی‌دارم و عاشقانه در بغل می‌کشم و می‌بوسم. بعد از نماز با چند عرب که در صف نماز کنارم نشسته بودند هم‌صحبت می‌شوم. از قطیفِ عربستان آمده‌اند. یکی‌شان می‌گوید چند روز دیگر به مشهد می‌آییم برای زیارت امام رضا. دولت سعودی اجازه نمی‌دهد به ایران سفر کنیم. برای همین هم هروقت دل‌تنگ امام رضا می‌شویم، از عراق به ایران می‌رویم. از آنها میخواهم سلامم را به رسول الله برسانند. می‌گویم: به ایشان بگویید سمیه سادات مشتاق زیارت شماست و شما هم که کریم‌ترین آفریدهٔ خدایید. پس به کرامتتان سمیه را دعوت کنید. حس می‌کنم بی‌حکمت نیست که کنار این چند نفر نشسته‌ام. دلم می‌لرزد از شوق اینکه قرار است پیامم به رحمة للعالمین برسد.

بعدتر می‌روم گوشه‌ای دنج زیر قبه می‌نشینم و صحیفه می‌خوانم. شیرین‌ترین و شعرترین حال تمام سفرم همان لحظات است. دعاهای زیادی می‌خوانم. آنقدر که آرام می‌گیرم. دلم نمی‌خواهد رو به خستگی بروم و از آن حال خوش دور شوم. برای همین ادامۀ دعاها را وامی‌گذارم و صحیفه را در یکی از قفسه‌ها به خیال خودم با نشان و پنهانی قرار می‌دهم تا فردا باز دعاهای باقی‌مانده‌اش را بخوانم. غافل از اینکه فرصت، همان بار داده شده و فردایش هرچه بگردم، دیگر صحیفه را نمی‌یابم.


فراتر از آنکه خانواده‌ای  از ولادت فرزندی که مدت‌ها چشم به راهش بوده اند شادمان شوند، انتشار شرح صحیفه ما را به شوق نشاند و چشم‌هامان را روشنایی داد. 
چقدر شکرگوی پروردگارم هستم که سهمی هرچند بسیار کوچک و ناچیز در به بار نشستن این نهال نوپای پرشکوه داشته‌ام.
الحمدلله
شکوه نیایش

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

طراحی سایت، سئو، تبلیغات در گوگل یادداشت‌های حامد کسائی **گروه دوچرخه سواری هم رکاب قزوین*09380338496* ربات خرید سریع بورس | خرید عرضه اولیه کولر گازی بوش فرهنگسازان حضرت حجة بن الحسن(عج) چاره های سلامتی و زیبایی کلینیکی و خانگی فعالیت های یک دختر کلاس هشتمی موبایل مارکتینگ بچه های هفتم معین